جدول جو
جدول جو

معنی شل شلی - جستجوی لغت در جدول جو

شل شلی
غژانه
تصویری از شل شلی
تصویر شل شلی
فرهنگ لغت هوشیار
شل شلی
لنگیدن، لنگ لنگان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(شَ شَ)
پی هم چکان: ماء شلشل و دم شلشل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). روانی آب. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ)
ریختن شمشیر خون را، چکانیدن کودک کمیز خود را و متفرق و پریشان انداختن آنرا، چکانیدن آب را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد). چکانیدن. (دهار) (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(شُ مَ شُ)
صفت است برای آدمهای بیحال و وارفته و شل و ول و تنبل. (فرهنگ لغات عامیانه)
لغت نامه دهخدا
(لِ عَ)
سادات از نسل علی و فاطمه علیهم االسلام. علویین:
با آل علی هرکه درافتاد برافتاد
لغت نامه دهخدا
(تُ قُ)
دهی از دهستان بکش است که در بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(خَ کَ دَ)
ضعیف شدن. سست شدن. (فرهنگ فارسی معین).
- شل شدن پای کسی، آهسته رفتن او برای رغبت به چیزی. (یادداشت مؤلف). ناگهان نرم رفتن در حرکت تندیا متعارف به مناسبت دیدن چیزی و خواهان آن شدن. به سبب توجه به چیزی و رغبت کردن بدان از تند رفتن به نرم رفتن گراییدن...
- ، مجازاً، نمایانی میل کسی به چیزی.
- ، سست شدن در تعقیب کاری. (یادداشت مؤلف) :
چون بدید آن روی همچون برگ گل
مضطرب گردید و شد پاهاش شل.
مولوی (از آنندراج).
، وارفتن. (فرهنگ فارسی معین) ، با آب بیشتری آمیختگی یافتن. (یادداشت مؤلف). آبکی شدن. (فرهنگ فارسی معین)
از کار بازماندن دست و پا که در ارادۀ شخص نباشد. (ناظم الاطباء). لنگ شدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَهْ وَ)
دهی از دهستان کاکاوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد و حدود 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(گَ گَ)
دشکی که در گهواره گذارند (لهجۀ قزوینی) ، دنگ کوچک که زیر طبق و روی سر گذارند (لهجۀ قزوینی)
لغت نامه دهخدا
(شِ شِلَ)
پاره پاره: وهی، دریده و شلشله شدن جامه. ایهاء، شلشله گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(شُ شُ)
مرد کم گوشت سبک بدن. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مرد سبک. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(شُ شُ / شَ شَ)
رجل شلشل، مرد سبک در حاجت و شتاب نیکوصحبت خوش ذات. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شیشلی
تصویر شیشلی
ترکی گابگهی (قفقازی) ششبندان
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته شرشر در پی هم چکان خوشخوی کار راه انداز یار و یاور، کم گوشت لاغر اندام مرد پارسی تازی گشته شرشر چکان روان چون آب
فرهنگ لغت هوشیار
از کار بازماندن دست و پا که در اراده شخص نباشد، لنگ شدن، ضعیف شدن
فرهنگ لغت هوشیار
باران نرم و کم دوام
فرهنگ گویش مازندرانی
آبشار کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی
حرکت مورب و کج کجکی، جنبش، حرکت اریب
فرهنگ گویش مازندرانی
گل گاوزبان
فرهنگ گویش مازندرانی
خیس آب
فرهنگ گویش مازندرانی
شکاک، مردد
فرهنگ گویش مازندرانی
آبکی و رقیق
فرهنگ گویش مازندرانی
کته ی بسیار نرم
فرهنگ گویش مازندرانی
شانه زدن بر موی خیس
فرهنگ گویش مازندرانی
صدای ضربه ی دست به آب، صدای آب در هنگام عبور
فرهنگ گویش مازندرانی
کهورک، درختی با نام علمی: diasicata roonoos
فرهنگ گویش مازندرانی
غذا خوردن، شکم پرستی
فرهنگ گویش مازندرانی
کاری را بدون قصد انجام دادن ۲کار بی هدف ۳گیج گیجی کردن ۴کم
فرهنگ گویش مازندرانی
تازه راهافتاده، کسی که در راه رفتن تعادل ندارد، کسی که.، کوهی در جنوب باختری شهرستان کتول که به ارتفاع، ۱۲۳ متر
فرهنگ گویش مازندرانی
تلخ مزه
فرهنگ گویش مازندرانی
درکنار هم، غلت، پهلو به پهلو
فرهنگ گویش مازندرانی
آب بستن زمین و آماده کردن آن برای کشت
فرهنگ گویش مازندرانی